The ring; look at early marriage in Iran
۱۲ اسفند ۱۳۸۹نیم نگاهی به نقش اقتصاد سیاسی در ازدواج کودکان دختر
۱۳ اسفند ۱۳۸۹کودک همسری: جنایت بدون مکافات
آرشه
اندیشه جعفری
کسی نبود که در سنگسر، عمه روحی را نشناسد. فارغ از اینکه عمه کسی باشد یا نباشد، همه او را به همین اسم صدا میزدند. بهترین آرشه[۱]، آرشه عمه روحی بود که رودست نداشت. پنیر را در سرخی هیزم تفت میداد و برای ساعتها هم میزد. آنهم بدون هیچ کمکی، پنیر که به روغن میافتاد، روغنش را با احتیاط جمع میکرد و زردچوبه را ریز ریز اضافه میکرد. و باز تا جایی که پنیر مثل موم نرم شود، هم زدن را ادامه میداد. همه توی سنگسر به آرشه، همان آرشه میگفتند، بهجز عمه روحی که به آرشه میگفت: «خوراک جانسختی»
عمه روحی قد و قواره درشتی داشت و وقتی هنوز، بالغ نشده بود، موهایش را زرد قناری کرده بودند و فرستاده بودند خانه شوهر. خودش میگفت: وقتی بعد از آرایش، خودم را تو آینه دیدم، نشناختم. موهای زرد با پشت چشم آبی و لباس پف پفی سفید… اولش از خودم ترسیدم اما وقتی بهم گفتند که چقدر خوشگل شدی، کم کم از قیافهام خوشم آمد. شرط کرده بود عروسکی که توی خرازی خیابان نداف سمنان دیده بود را برایش بگیرند. که تمام شده بود، یک عروسک با موهای بلند زرد و دامن لانه زنبوری آبی داده بودند بغلش که وقتی می خواباندیش پلکهایش، با مژههای بلند فرخورده، بسته میشد و دوباره که صاف میایستاد، چشمهایش باز میشد و رنگ آبی تیلهای چشمهایش را میتوانستی، ببینی. عمه روحی تا سنگسر و خانه قدرت خان یک دل سیر با عروسک بازی کرده بود. آنجا که رسیدند، عروسک را ازش گرفته بودند و مادر قدرت خان گفته بود: روحی جان! حالا که قراره امشب عروس ما بشی و این همه آدم اومدند ببینند چقدر خوشگل شدی، عروسک بازی را بگذار برای بعد…
تا شب که مهمانها بروند، عمه روحی چشمش دنبال عروسکش بود و نگران که مبادا دامن عروسکش لک شود یا لانه زنبوری های پشت دامنش چروک شود و از قیافه بیفتد. آخر شب، تو خلوتی خانه، مادر قدرت خان، عروسک را نشانده بود کنار آینه دور طلایی روی طاقچه و گفته بود: هر وقت قدرت خان، خانه نبود و کاری نداشتی، عروسک را بیار پایین و بازی کن… و عمه روحی به شوق بازی فردا، رفته بود که بخوابد.
عمر عروسکم به بازی من قد نداد! نزدیکای ظهر که قدرت خان، از خانه رفت بیرون…رفتم از مطبخ، آرشه را برداشتم و یه دل سیر خوردم. بعد آمدم سر طاقچه و چند لحظه، تو چشمای الکیاش زل زدم. منو نگاه نمیکرد. بیخودی به یه جای دیگه با لبخند قرمزش زل زده بود. از موهاش گرفتم و بردم سرتنور، چند تا نفس حسابی دادم به هیزماش که خوب گُر بگیره و بعد انداختمش تو تنور. بوی پلاستیکش که در اومد، دلم آروم گرفت.
از آن روز، آرشه دیگر برای عمه روحی، آرشه نبود؛ بهش می گفت: «خوراک جان سختی».
[۱] آرشه که نوعی فراورده شیری سنگسری است.
منبع